نمی دانم خورشید ارزوهایمان درکدامین افق پنهان شدودنیای عاشقانه مارا

به دست بی رحم تاریکی سپرد.من می روم ودرظلمات بدون عشق وارزوبه انتظارمرگ می نشینم.حالاکه عابرهمیشگی شبهای تنهایی,گشته ام باکوله باری ازگریه های بی صداوپنهانی که تنهاخداوندانهارامی بیند

دستهای پرنیازم رایه سوی اودرازمی کنم ومی خواهم که سیاهی تردیدرادر نگاه توبشکندوباورکنی

جزتوهیچکس رادوست نداشتم...

جمعه بیست و نهم 9 1387
X